کد مطلب:292417 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:222

حکایت بیست و ششم: ابوالحسن بن ابی البغل کاتب

سیّد رضی الدین علی بن طاووس در كتاب «فرج المهموم» و علامه مجلسی در بحار از كتاب دلایل شیخ ابی جعفر محمّد بن جریر طبری نقل كردند كه او گفت: ابو جعفر محمّد بن هارون بن موسی التلعكبری به من خبر داد كه او گفت: ابوالحسین بن ابی البغل كاتب به من گفت: كاری را از جانب ابی منصور بن صالحان به عهده گرفتم و میان ما و او مطلبی اتّفاق افتاد كه باعث شد من خودم را پنهان كنم. آنگاه در جستجوی من برآمد. مدّتی پنهان و در هول و هراس بودم. آنگاه قصد كردم كه به مقبره های قریش بروم یعنی مرقد نورانی حضرت كاظم(ع) را در شب جمعه قصد كردم و تصمیم گرفتم كه شبی را برای دعا كردن و درخواست از خداوند سپری كنم در حالیكه در آن شب باران همراه با باد می بارید. پس از ابی جعفر قیم خواهش كردم كه درهای روضه منوره را قفل كند كه آن جایگاه شریف خالی بماند كه من با آسودگی خاطر به راز و نیاز و توسل بپردازم.

پس او همین كار را كرد و درها را بست و شب به نیمه رسید و آنقدر باد و باران آمد كه مانع عبور و مرور مردم به آنجا شد و من ماندم و دعا كردم و زیارت می نمودم و نماز می خواندم كه ناگهان صدای پایی را از سمت مولایم موسی(ع) شنیدم و مردی را دیدم كه زیارت می كند. آنگاه بر آدم و اولواالعزم: سلام كرد و سپس بر هر یك از ائمه: نیز سلام نمود تا به صاحب الزّمان(ع) رسید ( - اولوا العزم: پیامبران بزرگ الهی كه صاحب شریعت بوده اند (حضرت نوح، ابراهیم، موسی، عیسی، محمد:) )

و او را ذكر نكرد.

از این عمل او تعجب كردم و گفتم: شاید او را فراموش كرده یا نمی شناسد و یا این مذهبی است برای این مرد. پس وقتی زیارت كردنش به پایان رسید به سوی مرقد مولای ما موسی بن جعفر(ع) رو كرد. پس مثل همان زیارت را بجا آورد و همان سلام را كرد و دو ركعت نماز خواند و من از او می ترسیدم، زیرا كه او را نمی شناختم و دیدم كه در جوانی كامل است و جامه سفید بر تن دارد و عمامه ای بر سر دارد كه قسمتی از آن را باز كرده است (اصطلاحاً حنك گذاشته بود) و ردایی هم بر روی كتف انداخته بود.

آنگاه گفت: «ای ابوالحسین بن ابی البغل! تو كجای دعای فرج هستی؟» گفتم: ای سیّد من آن دعا كدام است؟ فرمود: «دو ركعت نماز می خوانی و می گویی: یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح یا من لم یؤاخذ بالجریرة و لم یهتك السّتر یا عظیم المنّ یا كریم الصّفح یا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها یا حسن التّجاوز یا واسع المغفرة یا باسط الیدین بالرحمة یا منتهی كلّ نجوی و یا غایة كل شكوی یا عون كلّ مستعین یا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها یا ربّاه (ده مرتبه) یا سیّداه (ده مرتبه) یا مولاه (ده مرتبه) یا غایتاه (ده مرتبه) یا منتهی رغبتاه (ده مرتبه) اسئلك بحق هذه الاسماء و بحق محمّد و آله الطّاهرین علیهم السّلام الاّ ما كشفت كربی و نفّست همّی و فرّجت غنّی و اصلحت حالی.» بعد از این دعا كن و حاجات خود را ذكر كن آنگاه گونه راست خود را روی زمین بگذار و صد مرتبه در هنگام سجده بگو: «یا محمّد یا علی یا علی یا محمّد اكفیانی فانّكما كافیانی وانصرانی فانّكما ناصرانی» و بعد گونه چپ خود را روی زمین می گذاری و صد مرتبه می گویی «ادركنی» و بسیار آن را تكرار می كنی و می گویی «الغوث، الغوث» تا اینكه نفس تو قطع شود و آنگاه سر خود را بر می داری. پس بدرستی كه خداوند بلند مرتبه به لطف و كرم خود حاجت تو را بر می آورد. «ان شاء اللَّه تعالی» وقتی من به نماز و دعا مشغول شدم بیرون رفت. و وقتی نماز و دعا را تمام كردم به نزد ابی جعفر رفتم تا در مورد این مرد و اینكه چگونه داخل شد از او سؤال كنم. درها را دیدم كه بسته و قفل است. تعجب كردم و با خود گفتم شاید در این جا دری باشد كه من نمی دانم. خود را به ابی جعفر رساندم و او نیز از اتاقش كه در محل روغن چراغ حرم بود به پیش من آمد. از او حال آن مرد و چگونگی داخل شدن او را پرسیدم. گفت: چنانكه می بینی درها قفل است و من آنها را باز نكردم. آنگاه او را از این قصه باخبر كردم. گفت كه: این مولای ما صاحب الزّمان(ع) است و بدرستی كه من آن جناب را در مثل چنین شبی به طور مكرر مشاهده نمودم آن هم در زمانی كه مردم از حرم بیرون رفته بودند و من بر آنچه كه از دست دادم افسوس خوردم و در نزدیك طلوع فجر به كرخ، جایی كه در آن مخفی شده بودم رفتم.

هنوز وقت صبحانه نرسیده بود كه یاران ابن صالحان خواستار ملاقات با من شدند و از دوستان من حالم را می پرسیدند و همراه آنها امانی از وزیر همراه با نامه ای به خط او بود كه در آن هر خوبی نوشته شده بود. آنگاه با یكی از دوستان امین خود پیش او رفتم. پس بلند شد و به من چسبید و مرا در آغوش گرفت طوری كه از او جدا نبودم. آنگاه گفت: حال تو، تو را به جایی كشانده كه از من به امام زمان(ع) شكایت كنی. گفتم: من حاجتی داشتم و سؤالی از آن جناب كردم.

گفت: وای بر تو! دیشب، یعنی شب جمعه مولای خود صاحب الزّمان(ع) را در خواب دیدم كه به هر نیكی فرمان داد و با من به درشتی رفتار كرد به گونه ای كه از او ترسیدم. آنگاه گفت: لا اله الا اللَّه شهادت می دهم كه ایشان حق هستند و منتهای حق می باشد.

شب گذشته در بیداری مولای خود را دیدم كه به من چنین و چنان فرمود و آنچه را كه در آن مشهد شریف دیده بودم توضیح دادم. پس تعجب كرد و از سوی او بالنّسبه به من اموری بزرگ و نیكو در این مورد صادر شد و من از جانب او به مقصدی رسیدم كه گمان آنرا نداشتم و آن به بركت مولایم بود. (درود خدا بر او باد)